شهید حسن حسام بند کهل
بسم رب شهدا و الصدیقین
بیوگرافی |
حسامبندکهل، حسن: ششم شهریور ۱۳۴۳، در روستای حسینآباد از توابع شهر آبیک به دنیا آمد. پدرش رجب و مادرش محترم نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. یکم فروردین ۱۳۶۱، در محور دزفول ـ شوش بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است. |
محل تولد | آبیک - حسین آباد | تاریخ تولد | ۱۳۴۳/۰۶/۰۶ |
محل شهادت | جاده دزفول - شوش | تاریخ شهادت | ۱۳۶۱/۰۱/۰۱ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | شوش |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | دوم متوسطه | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - آبیک |
نام | حسن حسام بندکهل |
نام پدر | رجب |
نام مادر | محترم |
محل شهادت | جاده دزفول - شوش |
https://golzar.isaar.ir/Grave/id13803/%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%86%D8%AF%DA%A9%D9%87%D9%84.html
http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=809
وصیتنامه:
شهید، حسن حسام بندکهل: اکنون که این وصیتنامه را مى نویسم، باید بگویم که خود را لایق شهادت نمى دانم؛ چرا که مى دانم کسانى که در راه خدا شهید مى شوند، انسان و مؤمن واقعى، پاک و بافضیلت هستند و به همین خاطر فکر مى کنم که من با این صفات بزرگ و والا فاصله ی زیادى دارم. ولى از خداوند متعال خواستارم که مرا یارى کند که به راه راست و به سنگرهاى جنگ حق علیه باطل اعزام شوم، شاید از این طریق بتوانم با برادران پاک و بافضیلت جبهه هم نشین باشم، به این امید که صفات خوب و والاى آنها در من اثر کند و بدین وسیله من بتوانم، خود را براى شهادت آماده سازم. دعاى دیگرم این است که از خداوند متعال عاجزانه تقاضا دارم که مرا با شهداى صدر اسلام محشور فرماید. آنچه مرا وادار کرد که به جبهه بروم، لبیک گفتن به امر روح الله، حضرت امام خمینى بود که فرمودند: «جوانان عزیز به جبهه ها بروند و هر چه زودتر مسأله ی جنگ را تمام کنند.» «لا تکن ظالما و لا مظلوما»؛ نه به کسى ظلم کُن و نه زیر بار ظلم برو! که این مرام حسین(ع) و منطق دین است. چنان که از مرگ چاره اى نیست و سرانجام باید قالب تهى کرد؛ پس چه بهتر که انسان در راه احیاى عدل و فضیلت و براى رضاى خدا در میدان جنگ، با شمشیر کشته شود. من از این آیه چنین برداشت کردم که همه ما روزى آب گندیده اى بیش نبودیم و سرانجام هم به خاک بَدَل مى شویم؛ پس چرا این جان و تن را قبل از پوسیدن و نابود شدن با خدا معامله نکنیم؟ چرا باید صبر کنیم تا مرگ به سراغ مان بیاید؟ چرا شهادت را در آغوش نگیریم؟ این بخش از وصیت نامه را در جبهه نوشته ام و مى دانم که در آینده ی نزدیک، حمله گسترده اى براى فتح کربلا در پیش داریم و مُسَلَّم است که فتح کربلا احتیاج به شهادت دارد و شهادت، خونى است که به پیکر اجتماع تزریق مى شود و من نیز از این پس خود را آماده براى فتح کربلا کرده ام و نیز آماده ی شهادت شده ام تا بتوانم براى آزادکردن کربلا از دست کفار، قیام کرده باشم. از پدران و مادران و برادران و خواهران امید دارم که در راه تداوم بخشیدن به انقلاب و صادر کردن انقلاب اسلامى به جهان، بکوشند و همیشه هوشیار باشند و به دسیسه هاى شرق و غرب میدان ندهند. از شما عاجزانه تقاضا مى کنم که راه این حقیر را ادامه دهید و اجازه ندهید که دشمن کافر بعثى، نفس کِشى کُند. اى خانواده ی گرامی ام! اگر چه شهادت من شما را غمگین مى کند؛ اما بدانید که این مرگ، یک مرگ معمولى نیست که به سراغ من آمده باشد، بلکه من بودم که به سراغ این مرگ، یعنى شهادت رفتم و خط مشى زندگى ام را خودم معلوم کردم. ...و اى برادر مهربان! که مى خواستى در نابودکردن کفر از من سبقت بگیرى، حالا نوبت توست که برخیزى! از شما پدر و مادر، برادر و خواهر و دوستان و آشنایان خواهشمندم که در شهادت من گریه نکنید، که ناراحتى شما باعث رنجش روح من است. خیلى علاقه دارم که مرا در بهشت زهرا (س) کنار همسفرانم دفن کنید؛ ولى به پدرم وصیت مى کنم که مرا در آبیک به خاک بسپارند تا ملاقات هایم با شما دوستان و امت اسلامى بیشتر باشد. وصیت من بیشتر از اینها است؛ ولى دیگر سرتان را درد نمى آورم و با شما عزیزان براى آخرین بار، خداحافظى مى کنم. به امید روزى که انقلاب اسلامى به وسیله ی شما برادران و خواهران به سراسر جهان، صادر شود و زمینه براى ظهور مهدى (عج) آماده گردد.۱ (۱۲۲۱۱۴۸) حسن حسام