شهید ولی اسماعیلی (خاکعلی /آبیک)
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ق.ظ
بسم رب شهدا والصدیقین
شهید ولی اسماعیلی،
دوم مهر ۱۳۲۶، در روستای حسینآباد از توابع شهر کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش صاحب نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۶، در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک قرار دارد. برادرش صفر نیز به شهادت رسیده است.
مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است
تاریخ شهادت: 66/12/24
قسمتی از وصیت نامه شهید ولی اسماعیلی
خداوندا ! تو خود مىدانى که من نداى «هل من ناصر ینصرنى» حسین زمان خود را شنیدم و لبیک گفتم. خداوندا! شهادت کمال انسانیت است، مرا به کمال انسانیت برسان. ...برادران و خواهران گرامىام ! براى شما عزیزان چند توصیه دارم: اول اینکه خط شما باید همیشه خط اولیاء الله باشد، همانگونه که خداى متعال در قرآن کریم فرموده است: «اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولى الامر منکم». اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و جانشینان او و اینک جانشینان برحق ولى عصر امام زمان(ع)، حضرت امام خمینى،امام عزیز امت مىباشند. دوم اینکه مشت محکمى بر دهان یاوهگویان و کسانى که درصدد تضعیف روحانیت و دولت جمهورى اسلامى هستند بکوبید. دیگر اینکه مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است، مبادا که از این امتحان سرافکنده بیرون بیاییم.
منبع:
http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=2184
بسم الله الرحمن الرحیم.( اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله، اشهد ان علیا ولى الله).با درود و سلام بیکران به محضر مقدس حضرت ولى عصر، حجت بن الحسن العسکرى ـ ارواحنا له الفداء ـ که به حق، منجى عالم بشریت است و اوست که راهنماى ماست تا ما را از منجلاب گناه و بدبختى برهاند و با سلام به نایب بر حقش امام امت، خمینى بتشکن، او که به کمک جدش طاغوت را شکست و چراغ هدایت را به دست گرفت تا ما بتوانیم راه حق و باطل را تشخیص دهیم و انسان باشیم و در کمال انسانیت زندگى کنیم. سلام من به روان پاک شهداى اسلام که رفتند و بار سنگین مسئولیت دفاع از اسلام و میهن اسلامى را به دوش ما گذاشتند؛ باشد که خداوند این توفیق را به ما عنایت بفرماید تا توان کشیدن این بار سنگین را داشته باشیم. اینک که من به فرمان رهبر عزیز و ولى فقیهم قدم به جبهههاى نبرد حق علیه باطل گذاشتم از خداى خود کمال تشکر را دارم که مرا به این راه هدایت فرموده است. خداوندا ! تو خود مىدانى که من نداى «هل من ناصر ینصرنى» حسین زمان خود را شنیدم و لبیک گفتم. خداوندا! شهادت کمال انسانیت است، مرا به کمال انسانیت برسان. پروردگارا ! براى خانوادهام داغ من مشکل و توانفرساست، از تو مىخواهم به همه آنها صبر جزیل عطا بفرمایى؛ هر چند که پدر و مادرم مىدانند امانتى که خداوند به آنان سپرده، باید روزى به صاحبش که خداوند متعال مىباشد برگردانند؛ چون مرگ روزى گریبان هر کس را خواهد گرفت. این راهست که باید طى شود، همانگونه که حسین بن على(ع) فرمودند: «اگر این بدنها براى مرگ و نیستى آفریده شدهاند، پس اى شمشیرها در بر گیرید مرا» که شاعر در اینباره مىگوید: بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگى ننگین است و راه من نیز راه حسین(ع) است. برادران و خواهران گرامىام ! براى شما عزیزان چند توصیه دارم: اول اینکه خط شما باید همیشه خط اولیاء الله باشد، همانگونه که خداى متعال در قرآن کریم فرموده است: «اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولى الامر منکم». اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و جانشینان او و اینک جانشینان برحق ولى عصر امام زمان(ع)، حضرت امام خمینى،امام عزیز امت مىباشند. دوم اینکه مشت محکمى بر دهان یاوهگویان و کسانى که درصدد تضعیف روحانیت و دولت جمهورى اسلامى هستند بکوبید. دیگر اینکه مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است، مبادا که از این امتحان سرافکنده بیرون بیاییم. همسرم ! مىدانم که در خانواده زحمات زیادى براى من و بچهها کشیدهاى، من اجر تو را به خداوند متعال واگذار مىکنم. ان شاء الله که بچهها در دامان پرمهر مادرى مهربان چون شما پرورش اسلامى بیابند تا ادامه دهنده راهم باشند.آنها باید طورى پرورش پیدا کنند که در هر زمان و مکان دشمن دین و قرآن را بشناسند. به فرزندان عزیزم نیز سفارش مىکنم که درسشان را خوب بخوانند و در سنگر مدرسه با قلمهایشان قلب دشمنان جمهورى اسلامى را نشانه بگیرند همانگونه که من با تفنگم قلب صدامیان را نشانه گرفتهام. در آخر از کلیه فامیل و وابستگان و دوستان و آشنایان طلب مغفرت دارم و براى همه آرزوى موفقیت میکنم. به امید اینکه پرچم جمهورى اسلامى بر سراسر گیتى به اهتزاز درآید ـ ان شاء الله. اجرکم عند الله. نصر من الله و فتح غریب و بشر الصابرین و لعنت الکافرین و عزت المسلمین.خدایا خدایا تا انقلاب مهدى، خمینى را نگهدار، از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا،منتظرى نستوه محافظت بفرما.۳۰/۱۱/۶۶. ولى اسمعیلی
خاطرات از شهید:
یوسف حسینپور: عملیات «والفجر۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای دشمن را به تصرف خود درآورند. من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاهها شده و با صحنهی بسیار عجیبی روبرو شدیم. «اسماعیلی» فرمانده گروهان را دیدم که در کنار جنازهی یکی از شهدا نشسته است. وقتی ما را دید، با لبخند و خوشرویی خاصی، از ما استقبال کرد. پرسیدم: «این شهید کیست؟» با لبخند در پاسخم گفت: «یکی از نیروهای گروهانم بود، که شب گذشته در درگیری با دشمن شهید شده است.» بعد از کمی صحبت با ایشان، خداحافظی کرده و راهی پایگاهی دیگر شدیم. در بین راه سؤالی ذهنم را مشغول خود کرده بود که: «چرا فرمانده کنار آن جنازه نشسته بود؟» از برادری که همراهم بود، موضوع را پرسیدم. ایشان گفت: «مگر شما متوجه نشدید؟» گفتم: «متوجه چی؟» گفت: «آن دو با هم برادر بودند و آن که شهید شده بود، برادر بزرگتر فرمانده بود و «آرپیجی»زن گروهان!» خشکم زده و اشک در چشمانم حلقه زده بود و به این همه صبر و استقامت غبطه میخوردم. جالبتر این که هنوز چهلم شهادت برادر بزرگتر فرا نرسیده بود، که برادر کوچکتر (فرمانده) هم در عملیاتی در ارتفاعات «شیخ محمد» به شهادت رسید.
علی رشوندآوه: عملیات «والفجر۱۰» در شُرف انجام بود و بر و بچهها هم پس از گذراندن آموزشهای لازم به مُرغداری «کرمانشاه» انتقال یافته بودند و به خاطر این که دشمن پی به عملیات نَبَرَد، روزها را در مرغداری استراحت میکردند و شبها هم به رزم شبانه میرفتند. تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقهی عملیاتی رفته بودند، که یکی از آنان «صفر» بود. پس از چند روز که برگشتند، جای خالی «صفر» به وضوح دیده میشد. تعدادی از بچهها پیش خود زیر لب میگفتند: «مبادا در حین شناسایی برای «صفر» اتفاقی افتاده باشد؟» همه مضطرب و پریشان بودند و زمان برای ما به کُندی میگذشت؛ اما، برادر کوچکتر او ـ که همراه ما بود ـ مانند کوهی استوار و به دور از هیجان و نگرانی، مشغول کار خود بود. ظاهراً نگرانی بچهها بیدلیل نبود؛ زیرا در عملیات «کربلای ۸» هم تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقه اعزام میشوند، که یکی از عزیزترین آنها به نام شهید «حسین فلاحانبوهی» با ترکش تنها خمپارهی دشمن به شهادت میرسد و بچههای گروهانش به اصطلاح خودمان یتیم میشوند. خلاصه دقایق به کُندی میگذشت و گویی عقربههای ساعت میلی به جلو رفتن نداشتند. بالاخره پس از مدتی سر و کلهی «صفر» پیدا شد و بچهها دستهای خود را بالا برده و از اینکه اتفاقی برای او نیفتاده بود، خدا را شکر کردند. دستور حرکت صادر شد. بچهها را به داخل کامیونها هدایت کردند و چادر کامیونها را محکم بستند. برای گولزدن دشمن، با پلاکاردهایی جلوی کامیونها را آذینبندی کردند، که روی آنها نوشته شده بود: «اهدایی ملت شهیدپرور ایران به رزمندگان اسلام!» حرکت آغاز شد. راه، بسیار طولانی و صعبالعبور بود. تا جایی که ممکن بود، با کامیون میرفتیم و بقیهی راه را هم پیاده طی میکردیم. ظهر فردای آن روز، پای کوهی رسیدیم. دستور استراحت دادند و بچهها هم هر کدام به فراخور حال خود، در گوشهای به راز و نیاز مشغول شدند. بعد از ظهر آن روز فرماندهان، بچهها را جهت آشنایی با منطقهی عملیاتی جمع کردند و سپس برای صرف غذا حرکت کردیم. راه بسیار دشوار بود. شب فرا رسید. تاریکی شب، چون چادری سیاه روی منطقه را گرفته بود. باد تندی همراه با باران شدید، صورت بچهها را نوازش میداد. پیشروی به کُندی صورت میگرفت و از شدت تاریکی، چشم، چشم را نمیدید. کل گُردان به ستون یک حرکت میکردند و دستهایشان را به هم گره کرده بودند، تا مبادا از راه منحرف شده و به اعماق دره سقوط کنند. تعدادی از بچهها بین راه بُریدند و نتوانستند خود را به مقصد برسانند و آنهایی هم که توانایی بیشتری داشتندؤ خود را به روستایی به نام «مردین» رساندند. طول راه، بسیار زیاد بود و حدود بیست و چهار ساعت طول کشید تا خسته و گرسنه به روستای مورد نظر رسیدیم. شور و شعف بر و بچهها وصفناپذیر بود. شوق عملیات همهی خستگی راه را تحتالشعاع خودش قرار داده بود. عملیات «والفجر۱۰» ـ در منطقهی «حلبچه» ـ ساعت دو نیمه شب آغاز شد و بچهها هم دلاورانه به طرف سنگر مزدوران عراقی حمله کردند. تعدادی از بچهها به پای سنگرهای دشمن رسیده بودند و تعدادی هم هنوز به علت سختی و دوری راه نرسیده بودند، که ناگهان سنگی از زیر پای یکی از بچهها لغزید و غُرشکنان به ته دره سرازیر شد! با این اتفاق، دشمن پی به وجود بچهها بُرد و از سنگرهای خود بیهدف و دیوانهوار شروع به تیراندازی نمود. چارهای نبود جز درگیری و گرفتن ابتکار عمل از دشمن. طولی نکشید که دشمن زبون شکست خورد و سریع به عقبنشینی تن داد؛ اما این بار «ولی» با خدای خود قرار دیگری داشت. او پس از نبردی جانانه، در شب عملیات، به شهادت رسید و گویی خبر داشت که او زودتر از برادرش ـ «صفر» ـ به معبود ازلیاش میرسد. «صفر» ـ برادر بزرگتر ـ روزها برای هدایت نیروهای تحت امرش به مجموعهی گُردان میپیوست و شبها برای اینکه تن خونین برادرش تنها نباشد، کنار برادر برمیگشت و آن را در آغوش میکشید و در جوارش تا صبح به راز و نیاز میپرداخت؛ زیرا امکان انتقال جسد به پشت خط، وجود نداشت. اما پس از چند روز ـ با وجود تمام مشکلات ـ جنازهی مطهر «ولی»، به پشت جبهه انتقال یافت. بعد از عملیات «والفجر۱۰»، نیروهای گُردان برای اعزام به منطقهی دیگری آماده شده و به طرف غرب کشور حرکت کردند. محل مورد نظر، قلهی سر به فلک کشیدهی «شیخ محمد» بود. این قله پیش از این در دست منافقین بود، که از آنجا شهر «بانه» و اطراف آن را با توپ هدف قرار میدادند و این شهر را نا امن کرده بودند. مسؤولین، طرح عملیات بزرگی را برای منطقهی «اربیل» و «کرکوک» پیریزی کرده بودند، که بدون در دست داشتن ارتفاعات «شیخ محمد»، مقدور نبود. به همین دلیل مسؤولین قصد تصرف آن منطقه را داشتند. با توجه به سرمای شدید و برف فراوان، منافقین قلههای مورد نظر را تخلیه نموده و به دامنههای آن پناه برده بودند؛ لذا از این فرصت مناسب استفاده کرده و تعدادی از نیروها را با «هلیکوپتر» به قله انتقال داده و در آن جا مستقر نمودند. ارتفاع زیاد و سوز و سرمای شدید بر آن منطقه حاکم بود؛ ولی سربازان اسلام با امید به خداوند و مدد گرفتن از امدادهای غیبیاش و یاری «امام زمان» (عج)، گرمی خاصی به قله بخشیده بودند. هنوز بیش از ده روز نگذشته بود که متوجه شدیم کسی پشت بیسیم با فرماندهی گُردان سلام و احوالپرسی میکند. با کمی دقت، دریافتیم که او کسی نیست، جز «صفر اسماعیلی»! عجبا! چه مردی. برادرش تازه به شهادت رسیده و هنوز چهلمش نگذشته بود. این چه نیرویی است که قرار را از «صفر» گرفته و او را با این روحیه و در این شرایط، راهی منطقه کرده است؟ آری! «صفر» خودش بود، که به زبان مادریاش به فرماندهی گُردان گفت: «دادا! من گَلدِم.» (پدر! من آمدم) فرماندهی گُردان، برادر «خلیلی» متعجب و مبهوت بود. با کمی لحن درشت به او اعتراض کرد؛ ولی این اعتراضها در برابر عزم راسخ او کاری از پیش نمیبرد و او بیدرنگ به یکی از پایگاههای قله روانه شد و به دیگر همرزمان خود پیوست. روز پانزدهم و پس از استقرار، برای تعویض نگهبانان، ساعت سه نیمه شب بلند شدم. شهید «کاظم کوچکتبار» ـ که در همان قله به شهادت رسید ـ گفت: «امشب پای قلهها و روی برف، چراغ عراقیها دیده شده است، به نگهبانان تذکر بده که هوشیار باشند! ...» بیقرار بودم و در فکر این که پای قله چه خبر است، مُدام به نگهبانان سر میزدم. ساعت، پنج صبح را نشان میداد. نگهبانان جدید را جایگزین کردم و سفارشهای لازم را به شهید «مرتضی جلالیان» ـ که در همان قله مظلومانه به شهادت رسید ـ گوشزد کردم. گفت: «برای وضو چه کنیم؛ آب نیست؟» گفتم: «تیمم کنید و با چکمه نماز بخوانید.» گفت: «چه کسی این دستور را داده است؟» گفتم: «چون آب نیست و منطقه آلوده است، دستور فرماندهی چنین است ...» خودم روی تخته سنگی رفته، تیمم کردم و با چکمه شروع به نماز خواندن کردم. اذان و اقامه را گفتم و قامت بستم. هنوز نمازم را شروع نکرده بودم، که صدای «جلالیان» به فریاد بلند شد که: «پاسبخش! ... پاسبخش!» با صدای او، چارهای جز شکستن نماز ندیدم. نمازم را شکستم و نزد «جلالیان» رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟ … چرا داد و هوار میکشی؟» پایین قله را نشانم داد و گفت: «این جمعیت از کجا دارند میآیند؟!» با کمی دقت دیدم حدود سی، چهل نفر مرد مسلح، به صورت دایرهوار به طرف ما در حال حرکتند. با تلفن سنگری تماس گرفتم و پرسیدم که این نیروها کی هستند؟ بیسیمچی گفت: «نیروها خودی هستند.» ولی من باور نکردم؛ چون نیروهای خودی امکان نداشت آن موقع صبح آنجا باشند، مگر این که ساعت دوازده شب حرکت کرده باشند. «نارنجک»ی در دست گرفتم و برای هدایت آنها جلو رفتم و فریاد زدم: «از این مسیر بیایید ... مسیرهای دیگر پرتگاه و خطرناک است.» کمی جلو رفته بودم، که ناباورانه شنیدم یکی از آنها به زبان عربی میگوید: «العراقی! … العراقی!» یکباره متوجه شدم، نیروهایی که به طرف ما میآیند، عراقی هستند که دیگر به ما خیلی نزدیک شده بودند. درگیری شروع شد. سینهکش قله، با گلولههای رسام دشمن، چهرهی زیبایی به خود گرفته بود. چند ساعتی از درگیری گذشته بود، که متوجه شدم «صفر اسماعیلی» هم به مانند برادر رشیدش، بار سفر را بسته و شربت شهادت را نوشیده و به دیدار یار شتافته است. جالب اینکه، تاریخ شهادت و مراسم تشییع آن شهید سعید، با چهلم برادرش یکی شد.
شهید ولی اسماعیلی،
دوم مهر ۱۳۲۶، در روستای حسینآباد از توابع شهر کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش صاحب نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و سه دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۶، در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک قرار دارد. برادرش صفر نیز به شهادت رسیده است.
مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است
تاریخ شهادت: 66/12/24
قسمتی از وصیت نامه شهید ولی اسماعیلی
خداوندا ! تو خود مىدانى که من نداى «هل من ناصر ینصرنى» حسین زمان خود را شنیدم و لبیک گفتم. خداوندا! شهادت کمال انسانیت است، مرا به کمال انسانیت برسان. ...برادران و خواهران گرامىام ! براى شما عزیزان چند توصیه دارم: اول اینکه خط شما باید همیشه خط اولیاء الله باشد، همانگونه که خداى متعال در قرآن کریم فرموده است: «اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولى الامر منکم». اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و جانشینان او و اینک جانشینان برحق ولى عصر امام زمان(ع)، حضرت امام خمینى،امام عزیز امت مىباشند. دوم اینکه مشت محکمى بر دهان یاوهگویان و کسانى که درصدد تضعیف روحانیت و دولت جمهورى اسلامى هستند بکوبید. دیگر اینکه مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است، مبادا که از این امتحان سرافکنده بیرون بیاییم.
منبع:
http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=2184
بسم الله الرحمن الرحیم.( اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله، اشهد ان علیا ولى الله).با درود و سلام بیکران به محضر مقدس حضرت ولى عصر، حجت بن الحسن العسکرى ـ ارواحنا له الفداء ـ که به حق، منجى عالم بشریت است و اوست که راهنماى ماست تا ما را از منجلاب گناه و بدبختى برهاند و با سلام به نایب بر حقش امام امت، خمینى بتشکن، او که به کمک جدش طاغوت را شکست و چراغ هدایت را به دست گرفت تا ما بتوانیم راه حق و باطل را تشخیص دهیم و انسان باشیم و در کمال انسانیت زندگى کنیم. سلام من به روان پاک شهداى اسلام که رفتند و بار سنگین مسئولیت دفاع از اسلام و میهن اسلامى را به دوش ما گذاشتند؛ باشد که خداوند این توفیق را به ما عنایت بفرماید تا توان کشیدن این بار سنگین را داشته باشیم. اینک که من به فرمان رهبر عزیز و ولى فقیهم قدم به جبهههاى نبرد حق علیه باطل گذاشتم از خداى خود کمال تشکر را دارم که مرا به این راه هدایت فرموده است. خداوندا ! تو خود مىدانى که من نداى «هل من ناصر ینصرنى» حسین زمان خود را شنیدم و لبیک گفتم. خداوندا! شهادت کمال انسانیت است، مرا به کمال انسانیت برسان. پروردگارا ! براى خانوادهام داغ من مشکل و توانفرساست، از تو مىخواهم به همه آنها صبر جزیل عطا بفرمایى؛ هر چند که پدر و مادرم مىدانند امانتى که خداوند به آنان سپرده، باید روزى به صاحبش که خداوند متعال مىباشد برگردانند؛ چون مرگ روزى گریبان هر کس را خواهد گرفت. این راهست که باید طى شود، همانگونه که حسین بن على(ع) فرمودند: «اگر این بدنها براى مرگ و نیستى آفریده شدهاند، پس اى شمشیرها در بر گیرید مرا» که شاعر در اینباره مىگوید: بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگى ننگین است و راه من نیز راه حسین(ع) است. برادران و خواهران گرامىام ! براى شما عزیزان چند توصیه دارم: اول اینکه خط شما باید همیشه خط اولیاء الله باشد، همانگونه که خداى متعال در قرآن کریم فرموده است: «اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولى الامر منکم». اطاعت کنید از خدا و رسول خدا و جانشینان او و اینک جانشینان برحق ولى عصر امام زمان(ع)، حضرت امام خمینى،امام عزیز امت مىباشند. دوم اینکه مشت محکمى بر دهان یاوهگویان و کسانى که درصدد تضعیف روحانیت و دولت جمهورى اسلامى هستند بکوبید. دیگر اینکه مبادا مشکلات زندگى باعث سستى ایمان شما گردد چون خداوند در قرآن مجید فرموده است که ما انسان را در سختى آفریدیم و همه اینها آزمایش الهى است، مبادا که از این امتحان سرافکنده بیرون بیاییم. همسرم ! مىدانم که در خانواده زحمات زیادى براى من و بچهها کشیدهاى، من اجر تو را به خداوند متعال واگذار مىکنم. ان شاء الله که بچهها در دامان پرمهر مادرى مهربان چون شما پرورش اسلامى بیابند تا ادامه دهنده راهم باشند.آنها باید طورى پرورش پیدا کنند که در هر زمان و مکان دشمن دین و قرآن را بشناسند. به فرزندان عزیزم نیز سفارش مىکنم که درسشان را خوب بخوانند و در سنگر مدرسه با قلمهایشان قلب دشمنان جمهورى اسلامى را نشانه بگیرند همانگونه که من با تفنگم قلب صدامیان را نشانه گرفتهام. در آخر از کلیه فامیل و وابستگان و دوستان و آشنایان طلب مغفرت دارم و براى همه آرزوى موفقیت میکنم. به امید اینکه پرچم جمهورى اسلامى بر سراسر گیتى به اهتزاز درآید ـ ان شاء الله. اجرکم عند الله. نصر من الله و فتح غریب و بشر الصابرین و لعنت الکافرین و عزت المسلمین.خدایا خدایا تا انقلاب مهدى، خمینى را نگهدار، از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا،منتظرى نستوه محافظت بفرما.۳۰/۱۱/۶۶. ولى اسمعیلی
خاطرات از شهید:
یوسف حسینپور: عملیات «والفجر۱۰» بود. رزمندگان حدود چهارده ساعت در سرمای بسیار شدید منطقه توانسته بودند ارتفاعات صعبالعبور «حلبچه» را پشت سر گذاشته و تمامی پایگاههای دشمن را به تصرف خود درآورند. من به همراه یکی از دوستانم، وارد یکی از پایگاهها شده و با صحنهی بسیار عجیبی روبرو شدیم. «اسماعیلی» فرمانده گروهان را دیدم که در کنار جنازهی یکی از شهدا نشسته است. وقتی ما را دید، با لبخند و خوشرویی خاصی، از ما استقبال کرد. پرسیدم: «این شهید کیست؟» با لبخند در پاسخم گفت: «یکی از نیروهای گروهانم بود، که شب گذشته در درگیری با دشمن شهید شده است.» بعد از کمی صحبت با ایشان، خداحافظی کرده و راهی پایگاهی دیگر شدیم. در بین راه سؤالی ذهنم را مشغول خود کرده بود که: «چرا فرمانده کنار آن جنازه نشسته بود؟» از برادری که همراهم بود، موضوع را پرسیدم. ایشان گفت: «مگر شما متوجه نشدید؟» گفتم: «متوجه چی؟» گفت: «آن دو با هم برادر بودند و آن که شهید شده بود، برادر بزرگتر فرمانده بود و «آرپیجی»زن گروهان!» خشکم زده و اشک در چشمانم حلقه زده بود و به این همه صبر و استقامت غبطه میخوردم. جالبتر این که هنوز چهلم شهادت برادر بزرگتر فرا نرسیده بود، که برادر کوچکتر (فرمانده) هم در عملیاتی در ارتفاعات «شیخ محمد» به شهادت رسید.
علی رشوندآوه: عملیات «والفجر۱۰» در شُرف انجام بود و بر و بچهها هم پس از گذراندن آموزشهای لازم به مُرغداری «کرمانشاه» انتقال یافته بودند و به خاطر این که دشمن پی به عملیات نَبَرَد، روزها را در مرغداری استراحت میکردند و شبها هم به رزم شبانه میرفتند. تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقهی عملیاتی رفته بودند، که یکی از آنان «صفر» بود. پس از چند روز که برگشتند، جای خالی «صفر» به وضوح دیده میشد. تعدادی از بچهها پیش خود زیر لب میگفتند: «مبادا در حین شناسایی برای «صفر» اتفاقی افتاده باشد؟» همه مضطرب و پریشان بودند و زمان برای ما به کُندی میگذشت؛ اما، برادر کوچکتر او ـ که همراه ما بود ـ مانند کوهی استوار و به دور از هیجان و نگرانی، مشغول کار خود بود. ظاهراً نگرانی بچهها بیدلیل نبود؛ زیرا در عملیات «کربلای ۸» هم تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقه اعزام میشوند، که یکی از عزیزترین آنها به نام شهید «حسین فلاحانبوهی» با ترکش تنها خمپارهی دشمن به شهادت میرسد و بچههای گروهانش به اصطلاح خودمان یتیم میشوند. خلاصه دقایق به کُندی میگذشت و گویی عقربههای ساعت میلی به جلو رفتن نداشتند. بالاخره پس از مدتی سر و کلهی «صفر» پیدا شد و بچهها دستهای خود را بالا برده و از اینکه اتفاقی برای او نیفتاده بود، خدا را شکر کردند. دستور حرکت صادر شد. بچهها را به داخل کامیونها هدایت کردند و چادر کامیونها را محکم بستند. برای گولزدن دشمن، با پلاکاردهایی جلوی کامیونها را آذینبندی کردند، که روی آنها نوشته شده بود: «اهدایی ملت شهیدپرور ایران به رزمندگان اسلام!» حرکت آغاز شد. راه، بسیار طولانی و صعبالعبور بود. تا جایی که ممکن بود، با کامیون میرفتیم و بقیهی راه را هم پیاده طی میکردیم. ظهر فردای آن روز، پای کوهی رسیدیم. دستور استراحت دادند و بچهها هم هر کدام به فراخور حال خود، در گوشهای به راز و نیاز مشغول شدند. بعد از ظهر آن روز فرماندهان، بچهها را جهت آشنایی با منطقهی عملیاتی جمع کردند و سپس برای صرف غذا حرکت کردیم. راه بسیار دشوار بود. شب فرا رسید. تاریکی شب، چون چادری سیاه روی منطقه را گرفته بود. باد تندی همراه با باران شدید، صورت بچهها را نوازش میداد. پیشروی به کُندی صورت میگرفت و از شدت تاریکی، چشم، چشم را نمیدید. کل گُردان به ستون یک حرکت میکردند و دستهایشان را به هم گره کرده بودند، تا مبادا از راه منحرف شده و به اعماق دره سقوط کنند. تعدادی از بچهها بین راه بُریدند و نتوانستند خود را به مقصد برسانند و آنهایی هم که توانایی بیشتری داشتندؤ خود را به روستایی به نام «مردین» رساندند. طول راه، بسیار زیاد بود و حدود بیست و چهار ساعت طول کشید تا خسته و گرسنه به روستای مورد نظر رسیدیم. شور و شعف بر و بچهها وصفناپذیر بود. شوق عملیات همهی خستگی راه را تحتالشعاع خودش قرار داده بود. عملیات «والفجر۱۰» ـ در منطقهی «حلبچه» ـ ساعت دو نیمه شب آغاز شد و بچهها هم دلاورانه به طرف سنگر مزدوران عراقی حمله کردند. تعدادی از بچهها به پای سنگرهای دشمن رسیده بودند و تعدادی هم هنوز به علت سختی و دوری راه نرسیده بودند، که ناگهان سنگی از زیر پای یکی از بچهها لغزید و غُرشکنان به ته دره سرازیر شد! با این اتفاق، دشمن پی به وجود بچهها بُرد و از سنگرهای خود بیهدف و دیوانهوار شروع به تیراندازی نمود. چارهای نبود جز درگیری و گرفتن ابتکار عمل از دشمن. طولی نکشید که دشمن زبون شکست خورد و سریع به عقبنشینی تن داد؛ اما این بار «ولی» با خدای خود قرار دیگری داشت. او پس از نبردی جانانه، در شب عملیات، به شهادت رسید و گویی خبر داشت که او زودتر از برادرش ـ «صفر» ـ به معبود ازلیاش میرسد. «صفر» ـ برادر بزرگتر ـ روزها برای هدایت نیروهای تحت امرش به مجموعهی گُردان میپیوست و شبها برای اینکه تن خونین برادرش تنها نباشد، کنار برادر برمیگشت و آن را در آغوش میکشید و در جوارش تا صبح به راز و نیاز میپرداخت؛ زیرا امکان انتقال جسد به پشت خط، وجود نداشت. اما پس از چند روز ـ با وجود تمام مشکلات ـ جنازهی مطهر «ولی»، به پشت جبهه انتقال یافت. بعد از عملیات «والفجر۱۰»، نیروهای گُردان برای اعزام به منطقهی دیگری آماده شده و به طرف غرب کشور حرکت کردند. محل مورد نظر، قلهی سر به فلک کشیدهی «شیخ محمد» بود. این قله پیش از این در دست منافقین بود، که از آنجا شهر «بانه» و اطراف آن را با توپ هدف قرار میدادند و این شهر را نا امن کرده بودند. مسؤولین، طرح عملیات بزرگی را برای منطقهی «اربیل» و «کرکوک» پیریزی کرده بودند، که بدون در دست داشتن ارتفاعات «شیخ محمد»، مقدور نبود. به همین دلیل مسؤولین قصد تصرف آن منطقه را داشتند. با توجه به سرمای شدید و برف فراوان، منافقین قلههای مورد نظر را تخلیه نموده و به دامنههای آن پناه برده بودند؛ لذا از این فرصت مناسب استفاده کرده و تعدادی از نیروها را با «هلیکوپتر» به قله انتقال داده و در آن جا مستقر نمودند. ارتفاع زیاد و سوز و سرمای شدید بر آن منطقه حاکم بود؛ ولی سربازان اسلام با امید به خداوند و مدد گرفتن از امدادهای غیبیاش و یاری «امام زمان» (عج)، گرمی خاصی به قله بخشیده بودند. هنوز بیش از ده روز نگذشته بود که متوجه شدیم کسی پشت بیسیم با فرماندهی گُردان سلام و احوالپرسی میکند. با کمی دقت، دریافتیم که او کسی نیست، جز «صفر اسماعیلی»! عجبا! چه مردی. برادرش تازه به شهادت رسیده و هنوز چهلمش نگذشته بود. این چه نیرویی است که قرار را از «صفر» گرفته و او را با این روحیه و در این شرایط، راهی منطقه کرده است؟ آری! «صفر» خودش بود، که به زبان مادریاش به فرماندهی گُردان گفت: «دادا! من گَلدِم.» (پدر! من آمدم) فرماندهی گُردان، برادر «خلیلی» متعجب و مبهوت بود. با کمی لحن درشت به او اعتراض کرد؛ ولی این اعتراضها در برابر عزم راسخ او کاری از پیش نمیبرد و او بیدرنگ به یکی از پایگاههای قله روانه شد و به دیگر همرزمان خود پیوست. روز پانزدهم و پس از استقرار، برای تعویض نگهبانان، ساعت سه نیمه شب بلند شدم. شهید «کاظم کوچکتبار» ـ که در همان قله به شهادت رسید ـ گفت: «امشب پای قلهها و روی برف، چراغ عراقیها دیده شده است، به نگهبانان تذکر بده که هوشیار باشند! ...» بیقرار بودم و در فکر این که پای قله چه خبر است، مُدام به نگهبانان سر میزدم. ساعت، پنج صبح را نشان میداد. نگهبانان جدید را جایگزین کردم و سفارشهای لازم را به شهید «مرتضی جلالیان» ـ که در همان قله مظلومانه به شهادت رسید ـ گوشزد کردم. گفت: «برای وضو چه کنیم؛ آب نیست؟» گفتم: «تیمم کنید و با چکمه نماز بخوانید.» گفت: «چه کسی این دستور را داده است؟» گفتم: «چون آب نیست و منطقه آلوده است، دستور فرماندهی چنین است ...» خودم روی تخته سنگی رفته، تیمم کردم و با چکمه شروع به نماز خواندن کردم. اذان و اقامه را گفتم و قامت بستم. هنوز نمازم را شروع نکرده بودم، که صدای «جلالیان» به فریاد بلند شد که: «پاسبخش! ... پاسبخش!» با صدای او، چارهای جز شکستن نماز ندیدم. نمازم را شکستم و نزد «جلالیان» رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟ … چرا داد و هوار میکشی؟» پایین قله را نشانم داد و گفت: «این جمعیت از کجا دارند میآیند؟!» با کمی دقت دیدم حدود سی، چهل نفر مرد مسلح، به صورت دایرهوار به طرف ما در حال حرکتند. با تلفن سنگری تماس گرفتم و پرسیدم که این نیروها کی هستند؟ بیسیمچی گفت: «نیروها خودی هستند.» ولی من باور نکردم؛ چون نیروهای خودی امکان نداشت آن موقع صبح آنجا باشند، مگر این که ساعت دوازده شب حرکت کرده باشند. «نارنجک»ی در دست گرفتم و برای هدایت آنها جلو رفتم و فریاد زدم: «از این مسیر بیایید ... مسیرهای دیگر پرتگاه و خطرناک است.» کمی جلو رفته بودم، که ناباورانه شنیدم یکی از آنها به زبان عربی میگوید: «العراقی! … العراقی!» یکباره متوجه شدم، نیروهایی که به طرف ما میآیند، عراقی هستند که دیگر به ما خیلی نزدیک شده بودند. درگیری شروع شد. سینهکش قله، با گلولههای رسام دشمن، چهرهی زیبایی به خود گرفته بود. چند ساعتی از درگیری گذشته بود، که متوجه شدم «صفر اسماعیلی» هم به مانند برادر رشیدش، بار سفر را بسته و شربت شهادت را نوشیده و به دیدار یار شتافته است. جالب اینکه، تاریخ شهادت و مراسم تشییع آن شهید سعید، با چهلم برادرش یکی شد.