نشر آثار شهدا و رزمندگان آبیک

اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الحسین(ع)

نشر آثار شهدا و رزمندگان آبیک

اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الحسین(ع)

نشر آثار شهدا و رزمندگان آبیک

وصیت های شهدا و خاطرات رزمندگان را جهت انتشار به ما بفرستید.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی» ثبت شده است

بسم رب شهدا و الصدیقین








شهید مصطفی تکزارع فرزند حاج ابوالقاسم در تاریخ ۱۳۴۶ در روستای صالحیه دیده به جهان گشود شهید مصطفی تکزارع پس از تحصیلات به شغل خیاطی پرداخت بعد از تشکیل بسیج عضو آن شد در طول جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل اعزام و در ادامه به عنوان پاسدار وظیفه در تیپ نینوا مشغول خدمت گردید و در مناطق حاج عمران خرمشهر شلمچه جزیره مجنون با عنوان خدمه ۱۰۷ و مسئول قبضه ۱۰۷ فرمانده دسته و در عملیات های کربلای ۲ کربلای ۴ کربلای ۵  در جبهه به مبارزه با دشمنان اسلام پرداخت و پس از ۱۵ ماه حضور در جبهه های جنگ و مبارزه با کفر جهانی در سن ۱۹ سالگی مورخه 65/10/15 و در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

فرازهایی از وصیت نامه شهید مصطفی تک زارع:
خدایا میدانم من شایسته شهادت یعنی راه سرخ مردانه پاک و مجاهد نیستم اما به لطف و عظمت بیکرانت و بخشایش بی اندازه امیدوارم. همه را لیاقت و شایستگی شهادت نیست اما امیدوارم که خداوند روز شهادت را نصیب این بنده گنهکار بنماید شهادت مقطعی از حرکت تکاملی است که انسان به وجود مطلق می پیوندد و از زبونی در می آید تا بتواند به ملاقات حق که منتهای تلاش اوست نائل گردد انسان وقتی بر سر دوراهی قرار می گیرد باید یک راه را انتخاب کند عزت و ذلت؟ حسین علیه السلام با یزید؟ شهادت در راه خدا یا کفر؟ ای کاش هزاران جان داشتم و در راه خدا هدیه می گردم. من راه خود را آگاهانه انتخاب کردم و اگر شهادت نصیبم شود به هدفم رسیده ام. برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان برای درد هاست همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بگذارید. مواظب باشید دشمن در بین شما تفرقه نیندازند و شما را از روحانیت جدا نکنند که اگر چنین کنند روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابرقدرت هاست اگر فیض شهادت نصیبم شد آنانکه پیرو ولایت فقیه نیستند برمن نگریند و در تشییع جنازه من حاضر نشوند از شما مردم انقلابی می خواهم هیچگاه از ولایت فقیه جدا نشوید از خواهران می خواهم که حجاب خود را حفظ کنند چون حجاب آنها پاسدار خون شهدا است.

سلام را به رهبر عزیزم برسانید و بگویید تا اخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد با خداوند پیمان می بندم  که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان به اجرا دراید هدفم  از رفتن به جبهه ادا تکلیف بود شما باید پاسدار خون شهیدان باشید

شهیدمصطفی تک زارع/نام پدر: ابوالقاسم/محل تولد:روستای قارپوز اباد/تاریخ تولد:1346/مدرک تحصیلی:پنجم ابتدایی/شغل شهید:خیاط/محل کار:قارپوزاباد/تاریخ شهادت :19/10/65/نام عملیات :کربلای 5/محل شهادت:شلمچه/نشانی مزار:گلزار روستای قارپوز اباد



http://mahtabi-nazanin.blogfa.com/post/1745
https://www.golzar.info/163007/



  • خادم شهدای آبیک

بسم رب شهدا والصدیقین






محل تولد کرج - خرم آباد تاریخ تولد ۱۳۳۹/۰۷/۰۵
محل شهادت اروندرود تاریخ شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت آبادان
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی
تعداد پسر ۱ تعداد دختر ۲
تحصیلات پنجم ابتدائی رشته -
عملیات
سال تفحص
محل کار
بنیاد تحت پوشش
مزار شهید تهران - ساوجبلاغ - نظر آباد




https://www.golzar.info/162955/
https://vahidmajidi.com/%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A2%D8%B5%D9%81-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%DB%8C%D9%88%D9%86%D8%B3
http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=1444
https://qazvin.navideshahed.com/fa/news/474495
https://yadcode.ir/%D9%85%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%AF%D9%87-%D8%B5%D9%81%D8%AD%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C/ad/,7722.html

خاطره شهید به نقل ازحوریه لشکری همسر شهید آصف مصطفی:

یک روز به سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. برای بدرقه‌ی همسرم به سپاه رفته بودیم. آصف داشت اعزام می‌شد. هنگامی که آمد خداحافظی آخر را بکُند، دردم شروع شد. داشتم به خودم می‌پیچیدم، که او متوجه شد و گفت: چته؟… چرا ناراحتی؟ گفتم: هیچی! مسأله‌ای نیست… تو برو! خداحافظ.
دردم بیش‌تر شده بود و او هم ناراحت. او اصرار کرد و من هم وقتی دیدم رضایت نمی‌دهد، موضوع را گفتم. آصف بلافاصله سراغ فرماندهی بسیج را گرفت و بعد از چند لحظه آمد و گفت: مرخصی گرفتم ... بیا برویم خانه.
به خانه آمدیم. درد امانم را بُریده بود. تا فردا صبح درد کشیدم. صبح روز بیست و دوم بهمن، آصف رفت تا ماشین بیاورد و مرا برای زایمان به بیمارستان ببرد. کمی طول کشید و در این فاصله، بچه به دنیا آمد! وقتی آصف آمد، دید کار از کار گذشته است و خیلی خوشحال شد.
فرزند ما در روز بیست و دوم بهمن ماه ـ هم‌زمان با سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ـ به دنیا آمد و همسرم نیز پنج روز بعد، به جبهه اعزام شد. او در طول سال چندین بار به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های مختلف حضور یافت و سرانجام هم ـ دُرست یک سال پس از تولد فرزندمان ـ به شهادت رسید.
از آن سال به بعد، روز بیست و دوم بهمن، سه خاطره‌ی به یاد ماندنی را در ذهن ما زنده می‌کند: «سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، تولد فرزندم و تشییع جنازه‌ی همسرم!»
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ


از یادداشت های آصف مصطفی: در جریان عملیات «والفجر ۴»، در منطقه‌ی کوه «کله قندی»، در حال انجام وظیفه بودیم که متوجه شدیم دشمن ما را محاصره کرده است. به ناچار تصمیم گرفتیم عقب‌نشینی کنیم. همراه با دوست صمیمی‌ام «رضا پرپینچی» در حال فرار به سوی مرز «ایران» بودیم، که متوجه شدیم راه را گم کرده‌ایم و هیچ خبری هم از گُردان ما نیست؛ از طرفی هم «هلی‌کوپتر» دشمن بالای سر ما در حال گشت‌زنی بود. یک آن تصمیم گرفتیم در جایی مخفی شویم تا دشمن از آن منطقه خارج شود. پس گودالی کندیم و به مدت ۵ روز بدون آب و غذا درون آن مخفی شدیم. روزها سپری شد و ما بالاخره از گُودال خارج شدیم؛ اما راه را گم کرده بودیم و نمی‌دانستیم که از کدام طرف برویم. به هر حال حرکت کردیم و در حال حرکت بودیم که متوجه «هلی‌کوپتر» دشمن شدیم که در تعقیب ما بود. «سید رضا» هم در حال گفتن ذکر بود تا زودتر نجات پیدا کنیم، که ناگهان از داخل «هلی‌کوپتر» صدای تیراندازی شنیدم و به عقب برگشتم. یک آن متوجه شدم که تیرهای دشمن به «سید رضا» اصابت کرده و پیکر خونینش به زمین افتاده است. بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم «هلی‌کوپتر» رفته و همه جا آرام شده است. پیکر خونین شهید «پرپینچی» را به دوش گرفتم و مضطرب و نگران و بدون این که راه را بدانم حرکت کردم. چند قدمی جلو رفتم. خسته شده بودم. ناگهان چشمم به مردی نورانی افتاد، که در ابتدا فکر کردم خواب می‌بینم؛ اما چشمانم را مالیدم و دیدم نه، بیدارم. باور نمی‌کردم. دوباره نگاه کردم. مرد، نورانی بود و بدون این که حرفی با من بزند، با دست خود راهی را به من نشان داد. من هم که از خستگی نای فکر کردن نداشتم، از مسیری که نشانم داده بود، بلافاصله حرکت کردم و پس از دقایقی به مقصد رسیدم. دوستان رزمنده وقتی مرا دیدند، با خوشحالی به طرف من آمده و مرا در آغوش گرفتند، در حالی که می‌گفتند: «ما اصلاً فکر نمی‌کردیم شما را زنده پیدا کنیم!» پیکر مطهر دوست و هم‌رزمم، شهید «رضا پرپینچی» را زمین گذاشتم و در حالی که به آن مرد نورانی ـ که مرا راهنمایی کرده بود ـ فکر می‌کردم، قطرات اشک از دیدگانم جاری شد و بر چهره‌ی تفتیده و آفتاب خورده‌ی «سیدرضا»، هم‌چون نم باران بنشست.





  • خادم شهدای آبیک